پس تو می خواهی با من گفتگو کنی ؟
من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید .
خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است ...
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی ؟
پرسیدم: چه چیز بشر شما را متعجب می سازد ؟
خدا پاسخ داد : کودکی شان !
اینکه از کودکی شان خسته می شوند ، عجله دارند بزرگ شوند
و بعد دوباره پس از مدتها آرزو دارند که کودک باشند .
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند .
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند.
و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده !
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند ،
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند .
درد من تنهایی نیست
بلکه مرگ ملتی است که
گدایی را قناعت،
بی عرضگی را صبر،
و با تبسمی بر لب،
این حماقت را حکمت خدا می دانند.
گاندی
وقتی پنجه خونین مسائل زندگی ام ،
گلوگاه نفسم را می درد...
وقتی بالهایم را می گشایم تا بروم ،
اما می بینم پرهایم را شکسته اند..
وقتی میخواهم لبانم را کمانی کنم برای شلیک لبخند ،
ولی ناگه باران می گیرد چشمان ابریم ...
و وقتی صدای خرد شدن استخوانهایم را میشنوم...
زانو می زنم ،اشک می ریزم .....
اما تسلیم نمی شوم....
شاید اندکی دیرتر، پیروزی برایم کمین کرده است...
این ابرها، رفتنی اند و
من نمیدانم آنسوی آنها چه غوغا است..
با تمام قدرتم به مبارزه ادامه می دهم..
وقتی سهمگین ترین ضربه را خوردم ،
وقتی گونه هایم خاک را دید زدند،
و هجوم وحشیانه مرداب را به ریه هایم حس کردم..
با تمام قدرتم برمی خیزم...
و به آنهایی فکر می کنم که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند
به آنهایی فکر میکنم که در حال خروج از خانه گفتند
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد
به تمام رفتگانی فکر میکنم که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند
به تمام بازماندگانی فکر میکنم که غمگین، دلتنگه رفتگان خود، نشسته اند و
هرگز نمی دانستند که آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
دیروز گذشته است و آینده ممکن است هرگز وجود نداشته باشد
حال را دریاب..همین لحظه را...
جواب یک سری حرفا فقط یک نفس عمیقه
گاهی باید سکــوت کرد ؛ خدا پاسخ گو خواهـد بود ...
من خدارا دارم
کوله بارم بر دوش
سفری می باید
سفری تا ته تنهایی محض
هرکجا لرزیدی
ازسفر ترسیدی
فقط اهسته بگو "من خدا را دارم"
.
.
.
خدای خوبِ من؛
زندگی به سختی اش می ارزد؛
اگر تو در انتهای هر قصه ایستاده باشی ..
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا
صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و
بنده خدا را نادیده میگیری میخواهم بدانم
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهری
هنر نبودن دیگری ....