برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست

تقدیم به کسی که کنارم نیست ولی حس بودنش به من شوق زیستن میدهد

برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست

تقدیم به کسی که کنارم نیست ولی حس بودنش به من شوق زیستن میدهد

۶۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۵
اسفند

حتی دیگر نمی خواهم آرزویت باشم

آرزو میکنم او آرزوی تو باشد و 

آرزوی او دیگری


.

.


نقاش خوبی نبودم ...

اما

این روزها...

به لطف تو...

انتظار 

را دیدنی می کشم


.

.


عشـق حـد وسـط نـدارد ؛


یـا نابـود مـی کنـد ، یـا نجـات مـی دهـد !


.

.


شیفتـگی آن اسـت کـه چشـمانی را دوسـت بداری،


بـی آنکـه رنـگ آن را بـه یـاد آوری .


.

.


قطار سوت کشید و به راه افتاد


همه گوششان را گرفتند


من قلبم را...


.

.


امروز با 


همه دنیا قهرم


اما تو صدایم کن بر میگردم


.

.


دلم می خواست زمان را


به عقب برگردانم...


نه برای اینکه آنهایی که رفتند را

 

بازگردانم...


برای آنکه نگذارم آنها بیایند...


.

.


در نقاشی هایم تنهاییم را پنهان میکنم


در دلم دلتنگی ام را


در سکوتم حرف های نگفته ام را


در لبخندم غصه هایم را...

 




  • خدایا....!
۰۵
اسفند

روزی دختری از پسری که عاشقش بود سوال کرد …:
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت …:
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت …:

 

وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت… :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت …:
اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …

 

پسر گفت …:
خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زیبا هستی…
چون…
صدای تو گیراست …
چون…
جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون …
باملاحظه و بافکر هستی …

 

چون …
به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت…
دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …

 

چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …

 

چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …

 

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟
نه هرگز…
و من هنوز دوستت دارم …
  • خدایا....!
۰۵
اسفند

            باز هنگام سحر قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد

میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق.


و باز هم ردی از سوز دل بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.


وباز قصه پر غصه تکرار  ….


روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده


و شاخ و برگ تماشایی داشتم .


عاشق شدم . . . !!!!


عاشق صدای خوش هیزم شکن . . . !!!


و تن خود را بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور


تبر او کردم و چه راحت شکستم ، بی صدا خورد شدم ،


چه دیر فهمیدم بی رحم است دل سنگ هیزم شکن


و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را ، حالا دیگر زنده نبودم


درخت نبودم ، در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس


سرنوشتم چه بود ؟


حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم و نه ریشه ای


نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند


و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد


دوباره پر باز کند و به اوج برود


و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه


رو به چشمانش آتش گرفت و او فقط لذت برد


من در آتش میسوختم و او . . .


و حالا زغالی بیش نیستم و خطی شدم بر


خطوط یخ زده ورق تا شاید ماندگار باشم و همه بدانند


روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی


تبدیل کرد سیاه و دل سوخته . . .


  • خدایا....!
۰۵
اسفند
  • خدایا....!
۰۵
اسفند
  • خدایا....!
۰۵
اسفند


  • خدایا....!
۰۵
اسفند
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اول ،
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهان را با همه زیبایی و زشتی ،
بروی یکدگر ، ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ، نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم ،
بر لب ، پیمانه می کردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که می دیدم یکی عریان و لرزان ،دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
زمین و آسمان را واژگون ، مستانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحه ی ، صد دانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و ، دیوانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
به گِرد شمع سوزانِ دل عشاق سر گردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که می دیدم عزیز نا بجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را ، وارونه ، بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که می دیدم مشوش عارف و عامی ،
ز برق فتنه ی این عِلم عالم سوز مردم کُش ،
به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیایِ ، پر افسانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد !
وگر نه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد ......!!!
  • خدایا....!
۰۴
اسفند
  • خدایا....!