درد من تنهایی نیست
بلکه مرگ ملتی است که
گدایی را قناعت،
بی عرضگی را صبر،
و با تبسمی بر لب،
این حماقت را حکمت خدا می دانند.
گاندی
درد من تنهایی نیست
بلکه مرگ ملتی است که
گدایی را قناعت،
بی عرضگی را صبر،
و با تبسمی بر لب،
این حماقت را حکمت خدا می دانند.
گاندی
وقتی پنجه خونین مسائل زندگی ام ،
گلوگاه نفسم را می درد...
وقتی بالهایم را می گشایم تا بروم ،
اما می بینم پرهایم را شکسته اند..
وقتی میخواهم لبانم را کمانی کنم برای شلیک لبخند ،
ولی ناگه باران می گیرد چشمان ابریم ...
و وقتی صدای خرد شدن استخوانهایم را میشنوم...
زانو می زنم ،اشک می ریزم .....
اما تسلیم نمی شوم....
شاید اندکی دیرتر، پیروزی برایم کمین کرده است...
این ابرها، رفتنی اند و
من نمیدانم آنسوی آنها چه غوغا است..
با تمام قدرتم به مبارزه ادامه می دهم..
وقتی سهمگین ترین ضربه را خوردم ،
وقتی گونه هایم خاک را دید زدند،
و هجوم وحشیانه مرداب را به ریه هایم حس کردم..
با تمام قدرتم برمی خیزم...
و به آنهایی فکر می کنم که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند
به آنهایی فکر میکنم که در حال خروج از خانه گفتند
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد
به تمام رفتگانی فکر میکنم که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند
به تمام بازماندگانی فکر میکنم که غمگین، دلتنگه رفتگان خود، نشسته اند و
هرگز نمی دانستند که آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
دیروز گذشته است و آینده ممکن است هرگز وجود نداشته باشد
حال را دریاب..همین لحظه را...
جواب یک سری حرفا فقط یک نفس عمیقه
گاهی باید سکــوت کرد ؛ خدا پاسخ گو خواهـد بود ...
من خدارا دارم
کوله بارم بر دوش
سفری می باید
سفری تا ته تنهایی محض
هرکجا لرزیدی
ازسفر ترسیدی
فقط اهسته بگو "من خدا را دارم"
.
.
.
خدای خوبِ من؛
زندگی به سختی اش می ارزد؛
اگر تو در انتهای هر قصه ایستاده باشی ..
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا
صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و
بنده خدا را نادیده میگیری میخواهم بدانم
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهری
هنر نبودن دیگری ....
در زندگی طوری باش که
آنانکه خدا را نمی شناسند
تو را که می شناسند
خدا را بشناسند
.
.
.
لحظه ها را می گذرانیم تا
به خوشبختی برسیم
غافل از اینکه
خوشبختی
در آن لحظه ها بود که گذراندیم
آنچه میخواهیم نیستیم و
آنچه هستیم نمیخواهیم ٬
آنچه دوست داریم نداریم
و آنچه داریم دوست نداریم ٬
و عجیب است
هنوز امیدوار به فردائی روشنهستیم
ساعتها را بگذارید بخوابند،
بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست.
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره بر پوچی افکار جهان می نگرم
.
.
.
درد من حصار برکه نیست
درد من زندگی با ماهیانیست که
فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است
.
.
.
انسان به اندازه ای که به مرحله انسان بودن نزدیک می شود
احساس تنهایی بیشتری میکند