اسیر دردم ای باران....
چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
ببار ای ابر سرگردان که این دل غصه ها دارد
مرو از آسمان من که با تو قصه ها دارد
بریز ای نم نم باران دلم خون شد ز تنهایی
اسیر دردم ای باران چرا دردم نمیکاهی
ببار ای قطره ای مرهم زبانم تشنگی دارد
به این دلخسته ی عاشق که او هم عالمی دارد
صدایت میکنم باران چرا آخر نمیایی
چرا دل را تو ای باران به آرامش نمیشانی ...!!
- ۹۳/۱۲/۱۳
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند