برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست

تقدیم به کسی که کنارم نیست ولی حس بودنش به من شوق زیستن میدهد

برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست

تقدیم به کسی که کنارم نیست ولی حس بودنش به من شوق زیستن میدهد

۰۷
اسفند


به یک دلخوشی کوچک...

به یک احوالپرسی ساده....

به یک دلداری کوتاه...

به یک " تکان سر" ... یعنی ... تو را می فهمم...

به یک گوش دادن خالی ....بدون داوری!

به یک همراهی کردن کوچک ...

به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام...

به یک پرسش: " روزگارت چگونه است؟ "

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه!

به یک وقت گذاشتن برای تو...

به شنیدن یک " من کنارت هستم"

به یک هدیه بی مناسبت...

به یک " دوستت دارم " بی دلیل...

به یک غافلگیری: به یک خوشحال کردن کوچک ...

به یک نگاه ...

به یک شاخه گل...

دل آدم گاهی چه شاد است ...

به یک فهمیده شدن درست!

به لبخند!

به یک سلام! 

به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!

و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده

 را از هم هم دریغ می کنیم و تمام محبت و دوست داشتنمان 

را گذاشته ایم کنار تا به یکباره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم...!!!




  • خدایا....!
۰۷
اسفند


همیشه باید کسی باشد...

تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد

باید کسی باشد...

که وقتی صدایت لرزید، بفهمد 

که اگر سکوت کردی، بفهمد

کسی باشد...

که اگر بهانه گیر شدی، بفهمد

کسی باشد...

که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن

بفهمد به توجهش نیاز داری

بفهمد

که درد داری، که زندگی درد دارد

بفهمد که دلگیری، 

بفهمد که دلت برای چیزهای کوچک تنگ شده است

باید کسی باشد...

که هر وقت بار تنهاییت سنگین شد

هر وقت کمر کلماتت شکست

هر وقت واژه هایت لال شدند

بنشیند مقابل چشم هایت

و تو زل بزنی به خودت

که جاری شده ای میان چشم هایش

باید کسی باشد...

که هر وقت بار دلتنگی ات سنگین شد

هر وقت طاقت سکوتت تمام شد

هر وقت کم آوردی

بنشیند کنارت

و تو سرت رو بگذاری روی شانه اش

و تمام خودت را به او تکیه دهی

باید کسی باشد...

که هر وقت بار خستگی هایت سنگین شد

هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد

آغوش باز کند و پناهت شود

و تو یک جا، تمام تنهایی ات را 

تمام دلتنگی ات را 

تمام سکوتت را 

تمام خستگی هایت را 

و تمام بغضت را 

میان هرم نفس هایش نفس بکشی

همیشه باید کسی باشد که معنی سه نقطه های انتهای جملاتت را بفهمد



  • خدایا....!
۰۷
اسفند


دلم یک در می خواهد که بازش کنم

و پشتش تو باشی !

با دسته ای از رزهای سرخ که هنوز غنچه اند ..

و در آغوشت بودنشان حسادتم را شعله ور می کند

و تو آنقدر بمانی تا باز شوند

دلم دو فنجان چای می خواهدکه زیر ریز نگاه تو بریزمشان

که بهانه ی با هم نشستنمان شوند

و ما سردترین چای جهان را بنوشیم

دلم چمدانی می خواهد که بازش کنی

و پر از یادبودهای من باشد

دلم یک دفتر ، شعر می خواهد

به خط تو برای من

که بگویی سرودمت

به هر زمان

به هر زبان

به هر بیان

و من در بیت بیتش گم شوم

دلم یک سینه حرف می خواهدکه بگویی

سنگینی می کندو یک عمر زمان بخواهی

تا سبکش کنی

دلم یک زمستان سخت می خواهد

یک برف

یک کولاک

به وسعت تاریخ

که ببارد و ببارد و تمام راهها بسته شوند

و تو چاره ای جز ماندن نداشته باشی

ماندنی تا بهار و چه بهاری بشود آن زمستان !

چه بهاری !

دلم یک دشت می خواهد

پر از چمن و گلهای وحشی

و نسیمی که می نوازدشان

که بدوم

که بدوی تا دستم را بگیری

آنگاه خیره در چشمانم بگویی

دیگر از دستت نخواهم داد

دلم یک تو می خواهد

مشتاق ماندن ….

و یک من

که بگویی مال توست ..

  • خدایا....!
۰۶
اسفند

گاهی خوب گوش کن ..

با گوش جانت ...

از ته وجودت ...

چوب تنبیه خدا نامرئیست! 

نه کسی میفهمد،

 نه صدایی دارد !

یک شبی یک جایی...

خاطرت می آید...........

وقتی از شدت بغض نفست میگیرد...

خاطرت می آید..........

وقتی از استیصال ؛ همه امید دلت میمیرد...

خاطرت می آید...........

که شبی یک جایی...

باعث و بانی یک بغض شدی، 

دل شکستی راحت ..

روح از قالب جانی ز دلی وا دادی 

و دلی سوزاندی...

آن زمان فکر نمیکردی بغض، پاپی ات خواهد شد ؟؟

و شبی یک جایی...

می نشیند سر راه نفست..

و همان بغض غریب است خدا ...

که به یک ترفندی ؛

و تو هم بالاجبار! 

هر دقیقه صد بار...

محض آزادی راه نفست

بغض را میشکنی...

آری این چوب خداست...

 خدا میبیند ...

و بوقتی حتمن .... و به جایی یک روز ....

راه نفست میگیرد 

بی صدا میشکند ....

دل محکم ز غرور ...

تو کجایی آدم ؟؟

آنزمان بگریزی ؛ ز حسابی که خدا آگاه است ....

خاطرت میآید...

خاطرت میآید .....

  • خدایا....!
۰۶
اسفند

خدایا...


به تو می سپارمش...


اما یک خواهشی ازت دارم...!

یه روزی ...

یه جایی ...

بغل یک غریبه ...

"مست مست" بدجوری یاد من بندازش ...

  • خدایا....!
۰۶
اسفند

الو سلام منزل خداست؟ 


این منم همان مزاحمی که آشناست


هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است 


ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست


شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است


به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟


الو الو الو.... دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد 


خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟


چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر صدای من چطور؟


خوب و صاف و واضح و رساست؟ 


اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم


شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست


دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم


پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست


مگر خودت نگفته ایی صدا بزن مرا...الو...


منم دوباره بنده ات همان کسی که بی وفاست
 


الو الو الو..... ، 


مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم


دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست


دوباره ...... تا خدا خداست

  • خدایا....!
۰۵
اسفند

حتی دیگر نمی خواهم آرزویت باشم

آرزو میکنم او آرزوی تو باشد و 

آرزوی او دیگری


.

.


نقاش خوبی نبودم ...

اما

این روزها...

به لطف تو...

انتظار 

را دیدنی می کشم


.

.


عشـق حـد وسـط نـدارد ؛


یـا نابـود مـی کنـد ، یـا نجـات مـی دهـد !


.

.


شیفتـگی آن اسـت کـه چشـمانی را دوسـت بداری،


بـی آنکـه رنـگ آن را بـه یـاد آوری .


.

.


قطار سوت کشید و به راه افتاد


همه گوششان را گرفتند


من قلبم را...


.

.


امروز با 


همه دنیا قهرم


اما تو صدایم کن بر میگردم


.

.


دلم می خواست زمان را


به عقب برگردانم...


نه برای اینکه آنهایی که رفتند را

 

بازگردانم...


برای آنکه نگذارم آنها بیایند...


.

.


در نقاشی هایم تنهاییم را پنهان میکنم


در دلم دلتنگی ام را


در سکوتم حرف های نگفته ام را


در لبخندم غصه هایم را...

 




  • خدایا....!
۰۵
اسفند

روزی دختری از پسری که عاشقش بود سوال کرد …:
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت …:
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت …:

 

وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت… :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت …:
اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …

 

پسر گفت …:
خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زیبا هستی…
چون…
صدای تو گیراست …
چون…
جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون …
باملاحظه و بافکر هستی …

 

چون …
به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت…
دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …

 

چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …

 

چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …

 

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟
نه هرگز…
و من هنوز دوستت دارم …
  • خدایا....!
۰۵
اسفند

            باز هنگام سحر قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد

میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق.


و باز هم ردی از سوز دل بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.


وباز قصه پر غصه تکرار  ….


روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده


و شاخ و برگ تماشایی داشتم .


عاشق شدم . . . !!!!


عاشق صدای خوش هیزم شکن . . . !!!


و تن خود را بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور


تبر او کردم و چه راحت شکستم ، بی صدا خورد شدم ،


چه دیر فهمیدم بی رحم است دل سنگ هیزم شکن


و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را ، حالا دیگر زنده نبودم


درخت نبودم ، در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس


سرنوشتم چه بود ؟


حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم و نه ریشه ای


نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند


و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد


دوباره پر باز کند و به اوج برود


و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه


رو به چشمانش آتش گرفت و او فقط لذت برد


من در آتش میسوختم و او . . .


و حالا زغالی بیش نیستم و خطی شدم بر


خطوط یخ زده ورق تا شاید ماندگار باشم و همه بدانند


روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی


تبدیل کرد سیاه و دل سوخته . . .


  • خدایا....!
۰۵
اسفند
  • خدایا....!